ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

پس از مدتها یه مطلب

1400/11/4 11:23
نویسنده : دکتر شهرزاد
171 بازدید
اشتراک گذاری

تصور این که تا شش یا هفت هفته دیگه مهشید به دنیا میاد، عجیبه. من مادرهای زیادی رو توی این مسیر همراهی کرده م، اما الان خودم یه حس سردرگمی عجیبی دارم.

عجیب ترین اتفاقی که افتاده اینه که خیلی مودی و حالی به حالی شده م. شاید از نظر بقیه این که مهرداد بهم گفت روز به روز دارم خوشگل تر میشم و من هم یه لنگه دمپایی به سمتش پرت کردم منطقی به نظر نیاد، ولی اون لحظه برای خودم خیلی هم منطقی بود.

کافیه در حضور مهرداد بخوابم؛ انقد سیخونک یزنه به شکمم که بچه شروع کنه به تون خوردن و لگدپرونی و اون ذوق کنه😅 گیری کردیما

امیدوار خودتون یه روز تجربه کنین این وول خوردنا رو؛ ولی وقتی میخوای بخوابی اصلا چیز خوشایندی نیست😅

دیروز مامانم آش آورد؛ به خودم اومدم دیدم دارم کاسه چهارم رو میخورم! البته نه پشت سر هم، با فاصله. معدم اندازه یه خرگوش جا داره اما به اندازه اسب می خورم😅  

فحشم ندین، ولی هیچ کس نمیدونه چرا داشتم حین اش خوردن گریه میکردم

دلم برای بیمارستان، برای کار کردن، برای شیفت وایسادن و همه چی تنگ شده. یه موقع هایی که از بخش ریکاوری رد میشدم با شنیدن حرفهای ادمایی که داشتن به هوش میومدن روده بر میشدمااااا😅 

یه سری یادمه یکیشون یهو چسبید به لباسم و شروع کرد به خواستگاری کردن تازه اونم دیالوگ یه فیلمی بود😅

یه پیرمردی هم یه بار از یه روستایی اومده بود، یهو داد زد خانووووم بیا منو از آب درآر الان رودخونه منو میبره😅

یه چیز عجیب جدیدها هم خواب های عجیب غریبمه. مثلا چند شب پیش خواب دیدم یه پیرزن تنهام که با عصا میرم این ور اون ور و چشمم به دره و هیچ کس نمیاد سراغم

یه بار هم خواب دیدم دارم ادم میخورم

دلم تنگه.

پسندها (3)

نظرات (0)