ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

زایمان ماریان

1400/8/23 10:01
نویسنده : دکتر شهرزاد
160 بازدید
اشتراک گذاری

از سر بیکاری بشینم خاطرات بیمارهای قبلیمو بنویسم...

یکی از قشنگ ترین خاطرات من مال بیمارم، خانم "ماریان" بود، از اقلیت مسیحی کشور. یه خانم بور ارمنی نژاد که بچه اولش بود و توی خانوادش اولین کسی بود که به یه دکتر مسلمان اعتماد میکرد.

تازه ماه ششم بارداری اومد پیشم، قبلش هم دکتر نرفته بود، و کلی آزمایش و تست باید انجام می دادیم. گفت خواهر بزرگش موقع سزارین بیهوش شده و دیگه بیدار نشده و نمیخواد سزارین کنه چون میترسه. حالا انگار من خیلی خوشم میاد از این روش!

ماه هشتمش تازه تموم شده بود که گفت میخواد بره سفر... بهش گفتم باید بمونه چون اگر زایمان کنه من نمیتونم بیام. بغض کرد ولی گفت باشه.

اون روز پریود بودم. درد داشتم و خوابیده بودم. پنج صبح بود شاید، مهرداد داشت نماز میخوند. گوشیم زنگ زد. ماریان بود. هم گوشی رو برداشتم یه جوری جیغ کشید که بچه داره میاااااد منی که حامله نبودم خودمو خیس کردم😅

گفتم خب پاشو بیا بیمارستان من هم خودمو میرسونم. گفت:«شوهرم ماموریته! هیچکس اینجا نیست!»

من:«زنگ بزن اورژانس!»

گوش نمیداد که. مهرداد تازه نمازش تموم شده بود هول کرد. گفت:«میخوای بری؟»

گفتم نه تو بیا بریم دنبال این دختر کسی نیست ببردش بیمارستان!

خدا میدونه مهرداد چقدر غر زد. خیلی غر زد. ولی بالاخره رفتیم ماریان رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان.

ماریان یکی از لطیف ترین و مهربون ترین زنهایی بود که به عمرم دیده م، وقتی دردش میگرفت داد نمیکشید یا ناله نمیکرد، ساکتِ ساکت بی صدا اشک میریخت. دلم خیلی میسوخت. توی ماشین زنگ زد به مامانش که خودشو برسونه

فورا توی بیمارستان پذیرش انجام دادیم و بردیمش زایشگاه. ماما بهبهانی بدبخت همه شب کشیک وایساده بود رفتم بالا داشت موهاشو مرتب که بره.  اینقدر خسته بود چرتی بود. بازم اومد کمک کرد ماریان رو توی اتاق لیبر بردیم. از شانسش هیچ کس اونجا نبود. سوت و کور، تاریک، فقط چراغ اتاق زایمان روشن بود چون داشتن اونجا رو استریل میکردن.

کیسه اب ماریان نشت کرده بود. دردهاش طولانی شده بودن اما دهانه رحمش باز نشده بود. یک مقدار تحریک انجام دادم و گفتم آمپول فشار بزنن. قلب جنین رو گوش دادیم. دیدم رنگش بد پریده. هیچکس هم همراهش نبود. رفتم براش از توی کمد اتاق ماماها یه نکتار رانی آوردم و آروم آروم خوردش. 

بار دوم که برای معاینه رفتیم، شش فینگر باز شده بود. همین که اومدم بگم شش فینگر، کیسه آبش پاره شد. جیغ زد، از ترس!

من:«نترس نترس بخدا فقط کیسه آبه!»

اون:😱

اسیر شدیما بخدا😅

بلندش کردیم با یه مامای جوون بشین پاشو کنه. مویه میکرد. اینجور وقتا سخته مجبورشون کنی کاری رو انجام بدن ولی به نفع خودشونه. یه دفعه گفت:«هییییییننننننننن چی شدههههههه؟»

ما هول کردیم. خوابوندیمش رو تحت و چک کردم دیدم موهای بچه معلومه و اون فقط یه ذره سر بچه رو حس کرده. سریع منتقل کردیم به اتاق دلیوری و آماده ش کردیم. من فورا دستامو شستم و دستکش دستم کردم و اومدم. 

مراسم زور زدن واقعا طاقت فرساست. هم برای برای مادر، هم برای پزشک. به عنوان یه پزشک باید بدوی اینور و اونور، یکنفس تشویق کنی و راهنمایی کنی، اونقدر داد میزنی که گلورد میشی. 

بالاخره به دنیا اومد. پسر موبور کوچولو. وقتی مادر و بچه رو بردیم بخش تازه مامانش رسید. اومد طرفم، پیرزن ارمنی موبور که از اولشهم با دکتر مسلمان مخالف بود، نه گذاشت نه برداشت، گفت چه بلایی سر دخترم اوردی؟

این برخورد تلخه واقعا.  هعی.

پسندها (6)

نظرات (2)


23 آبان 00 11:04
دنبال شدید لطفا دنبال کنید
◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦◦•●◉✿اســماءالـهدی✿◉●•◦
23 آبان 00 13:16
عاشق اون پیرزن ارمنی شدم🤣🤣🤣😂😂