ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

یه روز عجیب: خدا نگهت داشت!

1400/5/26 17:18
نویسنده : دکتر شهرزاد
275 بازدید
اشتراک گذاری

پریروز نزدیک ساعت هشت صبح یک خانومی به اوج زایمان خودش رسیده بود و منم لباس پوشیده، آماده بودم. داشت طبیعی زایمان میکرد ولی یک قرشمال بازی راه انداخته بود که بیا و ببین! تا من لباس  پوشیدم و اومدم دیدم ماما بهبهانی اشک تو چشماشه وداره ساعد دستشو میشوره. گفتم: چیشده؟!

دستشو نشون داد: کبود و خون آجین شده بود. ازمچ تا آرنج دستش گازگاز شده بود و جای دندون افتاده بود و داشت خون میومد! زائو گازش گرفته بود!

گفتم: خدا بخیرکنه!

بعدش رفتم توی اتاق و دیدم همه ماما ها دارن باهاش دعوامیکنن که اینقدر داد و بیداد نکنه. دو نفر دیگه هم داشتن همزمان زایمان میکردن و واقعا جو بدی درست کرده بود. میخواستم باهاش حرف بزنم ولی انقد بلند جیغ میکشید صدام به گوشش نمیرسید. موهای بچه داشت دیده میشد. هر چی میگفتم زور بزن یا نفس بکش، گوش نمیداد! فقط یکنفس جیغ میکشید و بچه داشت می مرد. روسریم کاملا در اومده بود. ماماها سعی میکردن شکمشو فشار بدن ولی با دستاش میزدشون، ناخن میکشید، گاز میگرفت، یک وضعی بود اصلا. میخواستیم از وکیوم استفاده کنیم نمیذاشت. دیگه اعصابم بهم ریخته بود و انقد جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود. حالت تهوع هم داشتم و سرم گیج میرفت. مجبور شدم یه برش خیلی بزرگ روی دهانه رحمش ایجاد کنم چون اون که زور نمیزد. کاری که میخواستم بکنم خطرناک بود ولی بهتر بود از اینکه بچه خفه شه. دو تا انگشتم رو تونستم وارد کنم. دیگه مهم نبود اون چقد میخواد داد بکشه، بچه داشت می مرد. سر بچه رو با دست بیرون آوردم! یعنی یه تقلب کردیم. با فشاری که ماما ها اوردن بالاخره بچه خارج شد. کبود شده بود. داشتم تخلیه میکردم که زائو(نمیدونم عمدی یا هرچی) یه جیغ بلندی کشید و یهو با لگد زد به زیر شکمم.

سرم گیج رفت. هیچی نمیشنیدم. ماماها جیغ میزدن و یکیشون بچه رو ازم گرفت. درد بدی پیچید توی کمر و دلم. فقط دو ماهمه. خروج یه چیزیو حس کردم. یادم نمیاد چی شد... ولی بعدش روی تخت بودم و سرم زده بودم. فقط گریه میکردم و میگفتم بچه م سقط شد، بچه م مرد...

مهرداد اومده بود بیمارستان. از چشماش معلوم بود گریه کرده و نگرانه. تا حالم جا اومد اونجا بود. بعد رفتم سونوگرافی. حس بدی داشتم. فکرمیکردم سقط شده. یه لخته خون دفع کرده بودم.

توی سونوگرافی، بزرگی خدا رو دیدم. رفته بودیم بهترین سونوگرافی، که دوست صمیمیم بود دکترش. مهرداد یادش اومد کیف پولشو کلا جا گذاشته و انسیه جون دکتر سونوگرافیست رایگان انجام داد تا بعد پولشو بیاریم. دستگاه سونوگرافی که اون داره، از بهترین هاست و کم پیدا میشه. با زوم و هزار و یک بدبختی و نزدیک چهل و پنج دقیقه کنکاش، بالاخره پیداش کرد: نمرده بود. نیفتاده بود. سر جاش بود. چسبیده به جدار رحمم، همونجا بود. لخته خون رو بهش نشون دادم(چقد چندشم) و  گفتم پس این چیه؟! 

گفت باید بدیش ازمایشگاه. 

با بدبختی از روی لباس زیرم جداش کردم و دادمش ازمایشگاه...

نتیجه کلی: بچه ها دوقلوبودن. با دو جفت جدا. و لگد اون خانوم، باعث شده بود یکیشون بیفته. توی اون لخته خون، جنین قل دوم وجود داشت. من هنوز باردارم. 

مهرداد انتظار داشت گریه کنم. خودش هم حیرت کرده بود که انقد شنگولم. من انتظار دوتا بچه نداشتم، اون قل دوم مثل شانس دوباره ای بود که خدا بهم داده بود. یه هفته مرخصی گرفتم و قبلش رفتم بیمارستان تا گوشی و کیفمو که جا گذاشته بودم بیارم. خانوم زائو اونجا بود. ماما بهبهانی بهش گفته بود باعث شده یکی از بچه های من بیفته. گریه کرد و خیلی معذرت خواهی کرد. ماما بهبهانی میخندید میگفت این از بعد زایمانش از همه دار معذرت خواهی میکنه، از همه اونایی که گازشون گرفته، لگد زده، ناخن کشیده...

پسرش سالم بود. خوشحال شدم. اگه باردار نبودم، دلم چرکین میشد که من به ضرب دگنک پسر تو رو به دنیا اوردم، ولی تو زدی بچمو کشتی. 

ولی نمیدونم چرا الان، هیچ کینه ای به دل ندارم. 

آرومم، دیگه خیلی استرس ندارم. خدا بهم بچمو بخشید. دیشب خواب دیدم توی بغلمه. دختره. سفیده. 

منتظرشم!

پسندها (7)

نظرات (1)

نرگسنرگس
6 شهریور 00 21:15
🌼