ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

زایمان مژگان خانوم

1400/5/11 11:27
نویسنده : دکتر شهرزاد
227 بازدید
اشتراک گذاری

سلام حالتون چطوره؟

ساعت هشت صبح شیفتم تموم شد و بالاخره اومده م خونه و وجودم چنان پر از شور و شعفه دیشبه که تصمیم گرفتم بیام اینجا بنویسم!

از ساعت دوازده شب باید میرفتم شیفت ولی چون ساعت ده یکی از بیمارهام زنگ زد و با هول و هراس گفت داره زایمان میکنه، بلند شدم رفتم بیمارستان و هیچ خبری نبود و فقط درد کاذب بود. اون خانوم خیلی عذر خواست، منم هی میگفتم اشکالی نداره خودم باید ساعت دوازده میومدم اینجا شما کارمو راحت کردی!

ساعت یازده شب بود و منم شیفتم نشده بود نمیتونستم حضورم رو بزنم، خلاصه همینطور بیکار ول میگشتم توی بخش... یه خانومی توی اتاق لیبر رفته بود تخت آخر خوابیده بود. روش رو هم کرده بود سمت دیوار. گفتم برم پیشش، هم من بیکارم هم اون الان استرس داره. رفتم زدم روی شونش تا ببینم خوابیده یا نه. یهو برگشت چشماش پر اشک بود. گفت:«عه خانوم دکتر! این ماما ها گفتن یکی دو ساعت دیگه زنگ میزنن شما بیاین!»

من دیدم که ای وای! این که مژگان خانوم خودمونه! یکی از مریض هام که خیلی دوست داشت طبیعی زایمان کنه و من قول داده بودم پیشش باشم ولی ماماها بدجنسی کرده بودن میخواستن یکی دو ساعت دیگه زنگ بزنن به من که بتونم سر ساعت شیفتم بیام! یه ماسک دادم بهش و گفتم پروتکلها رو مواظب باشه. خدا منو براش رسونده بود! 

خلاصه خودم یه معاینه رفتم، یک فینگر باز شده بود. گفت موکوس رو دفع کرده ولی کیسه آبش پاره نشده. انقباضاتش هر 15 دقیقه بود. رنگش پریده بود از ترس. گفتم براش یه سرم بزنن. نمیذاشت، میگفت نهههه بهم آمپول فشار نزنین!

منم گفتم: آمپول فشار کدوم بود عزیزم؟ رنگت پریده گفتم یه سرم برات بزنن!

گفت: سرم نزنین شکلات میخورم!!!

آخه نمیشد چیزی بخوره. به یک بدبختی راضیش کردیم سرم زد. گفتم یذره دراز بکش من همین دم درم انقباض شروع شد صدام کن بیام.

با یه ترسی گفت کجا میرین؟

گفتم همین دم درم، میرم این ماما ها رو دعوا کنم چرا تو رو اذیت کردن!

خندید. رفتم توی اتاق ماما ها و یه بحث ده دقیقه ای داشتیم که چرا این دخترو که زایمان اولشه اذیت میکنین. حق داشتن اونام، هنوز لازم نبوده من بیام.  ولی طفلی خیلی گریه کرده بود و ترسیده بود قبل ساعت دوازده زایمان کنه و من نباشم!

ماما بهبهانی یه چایی داد دستم و قول داد از این به بعد زنگ بزنه بهم. چاییم نصفه بود که صدای مژگان اومد:«خانوم دکتر!»

پاشدم برم پیشش. سر راه از توی کیفم اسپیکر و فلشم رو برداشتم. تایمر توی دستشو نشونم داد و گفت شده دوازده دقیقه!

من نشستم کنارش و گفتم نگران نباشه و وقتی انقباض رسید به شش هفت دقیقه اگه لازم بود تحریک زایمان براش انجام میدم. بعد براش موزیک گذاشتم و صداش رو کم کردم. اونم چشماشو بست.

تا ساعت دوازده و نیم بالاخره انقباضاش رسید به شش دقیقه. منم این وسط هی میومدم هی میرفتم. بعد یک معاینه انجام دادیم، چهار فینگر باز شده بود. تشویقش کردم که پیشرفتش عالیه ولی ترسیده بود و کم کم داشت شک میکرد که نکنه نتونه تاب بیاره. منم با اطمینان بهش گفتم که میتونی و دختر خوشگلت تا فردا ظهر تو بغلته. تا گفتم فردا ظهر، ترسید گفت خدا نکنه تا اون موقع طول بکشه!

منم گفتم فکر کردی برای چی بهشت زیر پای مامان هاست؟

گفت مامانش بیرون نشسته و اگه اشکالی نداره برم بهش یه خبر بدم. منم قبول کردم و رفتم بیرون رو گشتم. مادرش نبود، ولی شوهرش نشسته بود و گفت مادر زنش رفته پایین برای مژگان آبمیوه بگیره. منم گفتم وقتی آورد بالا خودتون بخورین چون مژگان نباید چیزی بخوره. شوهرش از خودش نگران تر بود.

وقتی برگشتم یه زائوی دیگه هم آورده بودن که به هرکی به چشمش میخورد التماس میکرد سزارینش کنن. دلم میخواست آرومش کنم ولی باید کنار مژگان میبودم.

به مژگان گفتم مامان و شوهرش حالشون خوبه و خوشحالن. اون اومد بخنده ولی یهو گفت آخ!

سریع بررسی کردم و فهمیدم کیسه آب دچار نشت شده و مژگان پنج فینگر باز شده. صبر کردم انقباض تموم شه و بعد پرسید: پاره شد؟

گفتم: نه، از لاستیکی تو انگار! فقط نشت کرده. نترس، به وقتش پاره میشه.

بعد شونه شو گرفتم گفتم پاشو بریم یخورده قدم بزنیم بازی  کنیم!

گفت: درد دارم بذار بخوابم همینجا!

ولی باید بلند میشد و من و یه ماما کمکش کردیم و بردیمش توی اتاقی که اسمشو گذاشتیم اتاق بازی!

یذره دور اتاق راه رفتیم و وقتی دردش میگرفت میشوندمش و میگفتم به حال چمباتمه زور بزنه... میگفتم اینا درد بهشته که داره میره زیر پاهات!

وسط زور زدن خنده ش میگرفت!

معاینه لگنی انجام دادم و بچه کاملا توی لگن بود و آماده آماده. چهار پنج بار زور زد و فشار آورد وباز راه میرفتیم و توپ بازی میکردیم. هفت سانت باز شده بود و من باید آماده میشدم. به ماما گفتم ببردش توی حموم و کمی براش آب گرم درمانی انجام بده. بعد هم بیاردش تو و ماساژ بده. 

رفتم دستامو شستم و دستکش بوشیدم و آماده شدم کاملا و وقتی اومدم روی تخت کنار اتاق خوابیده بود. یه بررسی کردم و گفتم هشت فینگر بازه، ولی کیسه پاره نمیشه. خودم پاره ش میکنم.

با هوک کیسه ش رو پاره کردم. دردها اصلیش کاملا شروع شده بود و باید میرفت روی تخت. بلندش کردیم و توی راه کمی بشین پاشو کردیم. پیشرفتش اونقدر خوب بود که روی تخت زایمان که رسید نه فینگر شده بود و موهای بچه پیدا بود. دیگه گاه و بی گاه جیغ میزد و هر جیغش قلب منو میخراشید. مدام میگفتمم موهاش معلوووومه! زوووور بزن! اونم زور میزد بعد یهو بیجا نفس میکشید بچه میرفت بالا. بیست دقیقه یا بیشتر همینطور بیخود زور میزد. اعصابم بهم ریخته بود و انقدر بالا پایین پریده بودم و فشار داده بودم شکمشو موهام از لای روسریم اومده بود بیرون. رفتم صورتش درست گرفتم جلوی صورتم و گفتم:«ببین، به حرف من گوش بده وگرنه بچه خفه میشه!»

از اون موقع دیگه خوب زور میزد و به موقع نفس میکشید. ماسک دادم براش گذاشتن تا نفس مفید بکشه. سر بچه خارج شد. منم گفتم: فقط یه زور دیگه!

شونه های بچه خارج شد و من زیر چونه و پس سر بچه رو گرفتم و کشیدمش بیرون. ماما ها صلوات فرستادن. مجاری تنفسی رو تخلیه کردم.بچه رو گذاشتم روی شکمش که جیغ میزد. مژگان میخندید و گریه میکرد. بند ناف رو بریدم. جفت طبیعی خارج شده بود و حتی بخیه هم نمیخواست. ماما ها دورشو گرفتن ولی حواسش فقط به بچه ش بود. باورم نمیشد ساعت هشت صبحه! اون مدتی که به نظرم بیست دقیقه میومد خیلی بیشتر طول کشیده بود. دستکشامو درآوردم و با کمک ماما دوباره روپوشمو پوشیدم. توی دستشویی آب زدم به صورتم. زیر چشمام گود افتاده بود و موهام ژولیده بود. گرسنه م شده بود و همه بدنم مخصوصا دستام کوفته و پردرد بود. ولی دلم پر شادی بود. دخترش تپلو و خوشگل بود. 

تا موهامو دوباره بستم و اومدم بیرون دیدم داره میشینه روی ویلچر. کلی ازم تشکر کرد و منم گفتم اگه کرونا نبود حتما میبوسیدمت!

زودتر از خودش رفتم بیرون. شوهر و مادر و خواهرش دویدن که سوال پیچم کنن. منم گفتم:«متاسفانه بدبخت شدین. یه دختر سالم و تپل و شیطون دارین که قراره پدرتون رو در بیاره با یه مامان بچه لوس کن که همش طرف بچه شرش رو میگیره!»

شیفتم تا ساعت هشت بود ولی ساعت نه و نیم اومدم بیرون... دو هفته دیگه مژگان دوباره میاد بیمارستان... ببینیم چی میشه...

من برم بخوابم... کمرم خیلی درد میکنه.

خداحافظ!

پسندها (2)

نظرات (2)

نرگسنرگس
11 مرداد 00 11:32
با افتخار دنبال شدید، لطفا ما رو دنبال کنید.
دکتر شهرزاد
پاسخ
دنبال شدید
AvaAva
13 مرداد 00 16:19
لطفا خاطره های زایمان طبیعی رو بیشتر بنویسین ممنون